امروز

ومن دیگر منتظر هیچ چیز نیستم نه دیگر منتظر آمدن روز های خوش نه آمدن خوشبختی وخنده های از ته دل و نه آرام شدن دل هایمان ونه دیگر گرم شدن جمع هایمان و دورهمی های خانوادگی مان مثل گذشته و نه من منتظر آمدن نیمه گمشده ی زندگیم و هیچ وقت در آغوش گرفتن فرزندم و بخشیده شدن در دل کسانی که آن ها رنجانده ام که هیچ وقت مرا نخواهند بخشید مثل خواهرم که دیگر در نگاه هایش مهربانی نیست فقط نفرت از من است وسهم من فقط زیستن است با درد رنج و ناراحتی همین و نداشتن جرئتی برای تمام کردن زندگیم و من اکنون آمیخته با رنج و احساس گناه که احساس گناه دربرابر همه چیز نفس میکشم و زندگی را سپری میکنم و انگار فقط کمی عشق فقط کمی در من باقی مانده که ایکاش نبود چون این کمی عشق بیشتر مرا از پای در می‌آورد چرا که فقط رنج است داشتن این عشق ،رنج دیدن زمین خوردن عزیزم ومن واقعا چرا هنوز زنده ام چرا هنوز نفس میکشم . اکنون بیشتر از همیشه میخواهم در آغوش خدا برای همیشه بخوابم . ​​​​​ امروز...ادامه مطلب

و یک باره تهی میشوی از مهربانی تهی میشوی از دوست داشتن در لحظه ای ثانیه ای تمام باورهایت فرو میریزد وتو می مانی با آوار هایی که روی سرت ریخته حال چه میشود کرد چشمانت را میبندی وآرام با خود زمزمه می‌کنی ،آیا من چنین میخواستم آیا من لحظه ای را اشتباه تاب آورده ام ، آیا،آیا،آیا.... (من برای تمام نامهربانی آدم ها که اتفاقأ از خویشاوندان هستند دلیل آوردم دلیل پشت دلیل تا خودم را قانع کنم که کینه ای به دل نگیرم که حال جهان خودم را که سراسر باورهایی مغایر با رفتار دیگران است خراب نکنم که دلیل دارد اگر این گونه رفتار کردند اما من از مهربانی از انسانیت کم نگذارم اما گاهی قلبت روحت دیگر تاب نمی آورند از بی رحمی شان و دیگر جوابی برای قانع کردن خودت نداری همین. وایکاش خدا کاری کند برای جهانم) امروز...ادامه مطلب

میگذره...الان بیشتر از هر زمان دیگه ای باور دارم که میگذره ، که تموم میشه تموم حالای بدمهمون جوری که شادی یه عمری داره وتموم میشه غصه هم عمری داره وبلاخره روزای سخت تموم میشن و جاشونو لبخندو شادی دوباره میگیره .الان حالم حال خوشی نیست ...انگار دربدترین حالت ممکن به سر می‌برمانگار از همه جا رانده شده ام حتی از جهنم و بی آنکه بدانم هروز گم تر میشوم در بی انتهایی این ظلمت خویش.​​​​​​​​​​​​ امروز...ادامه مطلب

در این رویا هستم که می آیی ومیدانم که هرگز نخواهی آمد. امروز...

میگفت بعد2سال دیدمت اندازه 20سال خانم شدی گفتم کسی نبود واسش بچگی کنم...... امروز...

ولی ماها مگه چقدر مبهم بودیم که کسی درکمون نکرد...؟ امروز...

منتظرت میمونم فقط زودبیا دیرنکن من هرشب برای اومدن تودعامیکنم مثل امشب:)

امروز...

دوستت دارم اما نمی دانم چرا دیگر نغمه های عشقت درجانم جریان ندارد. دیگرفکرم ازتوآغازنمیشودوپایان راهش لبخندتونیست.چشمانم فرارمیکنندازنگاه به تویی که سیرنمیشدم ازنگاه کردنت ومن سردرگم نشسته ام . چه برسرقلبم آورده ای یارمن .ولی من هنوزفقط دوستت دارم وهمین

امروز...

اگربه چندسال پیش برگردم به چشمانم نگاه میکنم ومیگویم:هیچ چیزانقدرکه نگران بودی نگران کننده نبود

هیچ چیزانقدرکه فکرمیکردی سخت نبود.

هیچ چیزآنقدرکه فکرمیکردی زیباودوست داشتنی نبود.

وهیچ چیزآن طورکه توتصورمیکردی نبود اما همه چیزهمان طوربودندکه بایدمیبودند.درست به موقع دقیق موقت واجتناب ناپذیر.....

امروز...

آرامش گاهی گم میشود یاشایدگمش میکنیم ودیگرنیست . آرامش بزرگ است شایدبزرگ ترین واژه دردنیاچون عشق رادرون خود جای داده است و وقتی عشق ازتو دور باشد آرامش دنیایت ازدستت میرود.

امروز...